معنی تخت پادشاه

حل جدول

لغت نامه دهخدا

تخت

تخت. [ت َ] (اِ) اریکه و بدین معنی مشترک است در عربی و فارسی. (از آنندراج) (از غیاث اللغات بنقل بهار عجم). محل جلوس پادشاه در هنگام سلام. سریر. اورنگ. جَرد. اریکه. (ناظم الاطباء). تخت معمولی از چوب و جز آن مخصوص تخت سلطان نیست بلکه بر اثر کثرت استعمال بر آن غلبه کرده است. (از اقرب الموارد):
ای زین خوب، زینی یا تخت بهمنی
ای باره ٔ همایون، شبدیزیا رشی.
دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 223).
چو از شاه شد تخت شاهی تهی
نه خورشید بادا نه سرو سهی.
فردوسی.
به تختش یکی مهره ٔ عاج بود
پر از رنگ و پیکر دگر ساج بود.
فردوسی.
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاخال.
بهرامی.
رسول برخاست و نامه در خریطه ٔ دیبای سیاه پیش تخت برد و به دست امیر داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291). تختی همه از زر سرخ بود و تمثالها و صورتها چون شاخه های نبات از وی برانگیخته. (ایضاً ص 550). براندند تا آنجا که این حال افتاده بود خیمه بزدند و تخت بنهادندو طغرل بر تخت بنشست و همه ٔ اعیان بیامدند و به امیری خراسان بر وی سلام کردند. (ایضاً ص 642).
به من تاج و تخت شهی چون دهی ؟
که هست از توخود تخت شاهی تهی.
اسدی.
چنان کن که همواره بر تخت خویش
اگر تیغ اگر گرز باشَدْت پیش.
اسدی.
ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت
معنی ّ تخت و عرش یکی باشد وسریر.
ناصرخسرو.
این بسر گنج برآورده تخت
وآن به یکی کنج درون بینواست.
ناصرخسرو.
زخمه ٔ گشتاسب در کین سیاوش نقش سحر
پیش تخت شاه کیخسرومکان انگیخته.
خاقانی.
هم بر این ایوان نو بر تخت خویش
تاجدار و مجلس آرا دیده ام.
خاقانی.
جان در این ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای
کی توان بانعل پیش تخت سلطان آمدن.
خاقانی.
پسر او شاه شار به خدمت تخت سلطان آمد و از تقریب و ترحیب بهره ٔ تمام یافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). و مکاتبه ٔ شاه شار از سر گرفت و او را پیش تخت خواند. (ایضاً ص 341).
چون نگنجید در جهان تاجش
تخت بر عرش بست معراجش.
نظامی.
مملکتش رخت به صحرا نهاد
تخت برین تخته ٔ مینا نهاد.
نظامی.
- تخت آراسته، سریر. (دهار). تخت مزین. (ناظم الاطباء). اریکه.
- تخت خاورخدای، خاورخدای، کنایه از خورشید و تخت خاورخدای، آسمان و نیز تابش خورشید. (لغت شاهنامه).
- || کنایه است از پادشاه روم:
به نخجیر دارد همه روز رای
نیندیشد از تخت خاورخدای.
فردوسی.
- تخت خدای، خدای تخت. مالک تخت. پادشاه و صاحب تخت:
تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت
خاتم دیوبند او بندگشای مملکت.
خاقانی.
- تخت خورشید بر سر ضرغام، کنایه از بودن آفتاب در برج اسد. (ناظم الاطباء).
- تخت زرین، اریکه یا اورنگی که از زر میساختند پادشاهان را: هنوز تخت زرین و تاج و مجلس خانه راست نشده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 510). تخت زرین و بساط و مجلس خانه که امیر فرموده بود و سه سال بدان مشغول بودند ازپیش این روز راست شده بود. (ایضاً ص 550). از تخت محمودی بر این کوشک نو بازآمد و در صفه بر تخت زرین بنشست. (ایضاً ص 551).
- تخت شاهی، اریکه. سریر:
یوسف آسا چون به دلو از چاه رست
تخت شاهی را مکان کرد آفتاب.
خاقانی.
- تخت ملک، سلطنت: چون خدای عز و جل بدان آسانی تخت ملک به ما داد اختیار آنست که عذر گناهکاران بپذیریم. (تاریخ بیهقی). خویشان واولیاء حشم را سوگند دادند... که اگر او را قضای مرگ فرارسید تخت ملک ما را باشد. (تاریخ بیهقی). || منبر. جایگاه واعظان و خطیبان:
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن، تخت سمن، فاخته خاطب.
سوزنی.
پس من بر تخت برآمدم... بوحفص گفت یا کذاب انزل من المنبر. (تذکرهالاولیاء عطار). || کنایه از حوضه ٔ پیل و عماری. (آنندراج). || زین. || نشیمنگاهی چوبین یا آهنین و دارای چارپایه که بروی آن استراحت کرده میخوابند. خوابگاه. (ناظم الاطباء):
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تختها بنهاد و برگسترد بوب.
رودکی.
از قضای آمده بیفتاد هم بر جانب افکار، و دستش بشکست. پوشیده او را در سرای پرده بردند به خرگاه و بر تخت بخوابانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). دختر تختی داشت، گفتی بوستانی بود، در جمله ٔ جهیز این دختر آورده بودند. (ایضاً ص 403). اگر گوید حقیقت تخت چیست ؟ گوییم چوبست با صورت تخت یکی شده. (جامع الحکمتین ناصرخسرو).
- تخت خواب، تخت که بر وی توشک و لحاف و بالش است، خفتن را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تخت روان، تخت رونده.تختی که در سواری پادشاهان باشد و در هندوستان کهاران بر دوش بردارند و در ولایات بر دو شتر راهوار هموار تعبیه کنند. (آنندراج). تختی محمل مانند و دارای چهار دسته که بر دو قاطر آنرا بار کرده و مسافر در آن نشیند. (ناظم الاطباء). مرکب سرپوشیده ای است مثل هودج که اشخاص را بواسطه ٔ آن حمل و نقل می نمودند و فعلاً هم در شام معمول و فیمابین دو اسب یا دو شتر بسته میشود. (قاموس کتاب مقدس): وقت سحر فراش آمدو مرا بخواند. برفتم. آغاجی مرا پیش برد. امیر بر تخت روان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 165). رقعه بنمودم... امیر... مرا پیش تخت روان خواند و رقعت به من انداخت. (تاریخ بیهقی).
شه اقلیم فقرم بیخودی تخت روان من
نه چون فرهاد مزدورم نه چون مجنون زمیندارم.
معز فطرت (از آنندراج).
خبر دوری راه از دگران می شنود
هرکه چون بیخبری تخت روانی دارد.
صائب (ایضاً).
- || کنایه از آسمان باشد. (برهان) (ازانجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء):
بدین تخت روان با جام جمشید
به سلطانی برآمد نام خورشید.
نظامی.
جرعه ٔجام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم.
حافظ.
- || تخت حضرت سلیمان را نیز گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (ازفرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از اسب رونده ٔ خوشراه هم هست. (برهان) (از ناظم الاطباء). مرکب خوشرفتار. (فرهنگ رشیدی). کنایه از اسب و مرکوب خوشرفتار باشد. (انجمن آرا). اسب. (از آنندراج).
- تخت رونده، به معنی تخت روان است. (برهان) (ازآنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء):
به فیروزرایی شه نیک بخت
به تخت رونده برآمد ز تخت.
نظامی.
رجوع به تخت روان شود.
- تخت عروس، حجله گاه. تختی پر زینت و آذین که عروس را بر آن نشانند:
ز بِرّ او و عطاهای او همیشه بود
چو تختهای عروسان سرای مدح سرای.
فرخی.
- تخت مرده، تخته. کنایه از تابوت است. رجوع به تخته شود.
- تخت نیل، نیلگون تخت ماتم است. (حاشیه ٔ وحید بر نظامی). تخت نیلگون و تخت نیل، تخت ماتم است:
اگر صد تخت خود بر پشت پیل است
چو بی نقش تو باشد تخت نیل است.
نظامی.
|| هر جای مرتفعی از زمین که در آن می نشینند و می خوابند و تکیه می کنند. (ناظم الاطباء). هر جای برآورده، بلندتر از سایر سطح خانه یا میدان و امثال آن، مانند تخت تکیه، تخت آشپزخانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تخت مهتابی، چبوتره که برای سیر مهتاب سازند و تنهامهتابی و ماهتابی نیز گویند. (بهار عجم) (آنندراج):
تخت مهتابی حوضش که مربع شده است
ربع مسکون زمین را خلف اولاد است.
میر صیدی (از بهار عجم) (از آنندراج).
|| دکانه. سکویی که از هیچ طرف به دیوار متصل نباشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جلوخان. پیش خان.
- تخت بازرگان، جلوخان وی:
به کلبه ٔ چمن از رنگ و بوی باز کنند
هزار طبله ٔ عطار و تخت بازرگان.
سعدی.
- تخت بزاز، پیش خانی که بزازان اجناس خود را بر آن می نهادند جلب توجه مشتریان را:
باغ همچون تخت بزازان پر از دیبا شود
باد همچون طبل عطاران پر از عنبر بود.
عنصری.
این جهان را کند از بوی چو طبل عطار
وین زمین را کند از رنگ چوتخت بزاز.
امیر معزی.
- تخت جوهری، تخت گوهرفروش. پیشخان گوهرفروش.
- تخت گوهرفروش، سکویی که گوهرفروشان متاع خود را بر آن عرضه میکردند:
همان نکته از روی فرهنگ و هوش
بیاراست چون تخت گوهرفروش.
اسدی (گرشاسبنامه).
|| صفحه. لوح. تخته. چوب به پهنا بریده که قطر آن کم و طول و عرض آن بسیار باشد.
- تخت حاسبان، تخت میل. تخته ای را گویند که محاسبان خاک بر آن ریخته به میل آهنین یا چوبی حساب بر آن نویسند. (آنندراج):
ز خاک پای مردان کن چو تخت حاسبان تاجت
و گر تاج سرت بخشند سر دردزد و مستانش.
خاقانی.
- تخت حساب، منجمان را تخته ٔ حساب میباشد که بر آن خاک انداخته نقوش حساب طالع درست کنند. (غیاث اللغات) (آنندراج). به اصطلاح نجوم، تخته ای که بر آن خاک نرم ریخته و نقوش حساب طالع را بر آن رسم کنند. (ناظم الاطباء):
تخت حساب شد عدد کرده ز خاک تاج سر
چهره چو تاج خسروان دیده چو تخت جوهری.
خاقانی.
- تخت شطرنج، تخته ٔ شطرنج. صفحه ٔ شطرنج. صفحه ای مربع که در آن 64 خانه ٔ مربع سفید و سیاه به تساوی رسم کرده اند که با سی ودو مهره ٔ سپید و سیاه بازی کنند:
یکی تخت شطرنج کرده برنج
تهی کرده از رنج شطرنج گنج.
فردوسی.
کسی کو به دانش برد رنج بیش
بفرمای تا تخت شطرنج پیش.
فردوسی.
همان تخت شطرنج و پیغام رای
شنیدیم و فرمانش آمد بجای.
فردوسی.
رجوع به شطرنج شود.
- تخت محاسبان،تخته ٔ محاسبان. تخت حاسبان. تخت میل. رجوع به تخته ٔمحاسبان و تخت حاسبان و تخت حساب و تخت میل شود.
- تخت محاسب شدن، تخت محاسبان شدن. گردآلوده گردیدن. در مؤید الفضلاء ذیل «تخت محاسبان » آمده: ای خاک بر سر افتد وگردآلود گردد:
در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب
تخت محاسبان شود قبه ٔ چرخ از غبار.
خاقانی.
- تخت میل، تخت حاسبان. (از آنندراج). رجوع به تخت حاسبان و تخت حساب و تخت محاسبان و تخته و تخته ٔ حساب شود.
- تخت نرد، صفحه ای چوبین بشکل مستطیل که در هر یک از دو عرض آن ده خانه تعبیه شده و با سی مهره ٔ سیاه و سپید بطور تساوی و دو کعبتین بازی کنند:
ابا بار و با نامه و تخت نرد
دلش پر ز بازار ننگ و نبرد.
فردوسی.
نه نرد و نه تخت نرد پیش ما
نه محضر و نه قباله و بنچه.
منوچهری.
فلک همچو پیروزه گون تخت نردی
ز مرجانْش مهره ز لؤلوش خصلی.
منوچهری.
زین دو تا مهره ٔ سفید و سیاه
که بر این سبز تخت نرد گذشت.
خاقانی.
تخت نرد ملک را زآنسو که بدخواهان اوست
هفت نراد فلک خانه مششدر ساختند.
خاقانی.
تا گشاده ششدر سی مهره ٔ ماه صیام
غلغلی زین هفت رقعه ٔ باستان انگیخته
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشمها از لعبتان استخوان انگیخته
رقعه همچون قطب وز شش چار و دو بر کعبتین
از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته
کعبتین بر روی رقعه قرعه ٔ شادی شده
از یکی تا شش بر او ابجد نشان انگیخته.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 402).
رجوع به نرد شود.
- تخت نرد آبنوسی، یعنی فلک. (فرهنگ رشیدی).
- تخت و میل، یا تخت حاسبان. تخت حساب و میل آن. در تعلیم علوم نجوم برای متعلم، تخته و میل آهنین کوچکی که بمنزله ٔ خامه بوده، ضرورت داشته... (حاشیه ٔ وحید دستگردی بر هفت پیکر ص 66):
تخت و میلش نهاد پیش بمهر
در وی آموخت رازهای سپهر.
نظامی.
باز چون تخت و میل بنهادی
گره از کار چرخ بگشادی.
نظامی.
رجوع به تخت میل و تخت حاسبان و تخت حساب شود.
|| زیره ٔ کفش. تخت کفش. زیره ٔ گیوه. مقابل رویه، در گیوه و کفش:گیوه ٔ تخت نازک، کفش تخت لاستیکی.
- تخت نازک، قسمی گیوه ٔ نازک زیره و لطیف رویه. قسمی گیوه که زیره ٔ آن چرم است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || هر جای مسطح و برابر و هموار. (ناظم الاطباء).
- تخت خاک، هموار. با خاک یکسان:
تخت شاه افسر سماک شده ست
سر خصمانْش تخت خاک شده ست.
خاقانی.
|| مجازاً، سلطنت. شاهی. پادشاهی. حکومت:
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت.
دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 42).
چو یک ماه بگذشت بر تخت او
به خاک اندر آمدسر بخت او.
فردوسی.
چون تخت به خداوند سلطان اعظم ابراهیم رسید... از ابوحنیفه پرسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). امروز چون تخت به ما رسید... جهد کرده آیدتا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید. (تاریخ بیهقی).
به یک تاجور تخت باشد بلند
چو افزون شود ملک یابد گزند.
نظامی.
هیچ یوسف دیده ای کز تخت مصر
چون دلش بگرفت در زندان نشست.
عطار.
|| ایالت. حکمرانی: مصلحت وقت آنست که به ری روی... و منوچهر را در خدمت رایت تو بفرستم، چه تخت مملکت ری عاطل است و کار آن نواحی متزلزل. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). || شهر و مقر سلطنت. (ناظم الاطباء). پایتخت:
بدان گه که گرد جهاندار نیو
از ایران بیاید سرافراز گیو
مر او را سوی تخت ایران برد
بر نامداران و شیران برد.
فردوسی.
گرفتش به بر شهریار زمین
ز شادی بر او بر گرفت آفرین
ز ایران بپرسید و از تخت شاه
ز گودرز وز رستم کینه خواه.
فردوسی.
چون پدر ما رحمهاﷲ علیه گذشته شد ما غایب بودیم از تخت ملک، ششصد هفتصد فرسنگ. (تاریخ بیهقی). || مخفف تخته که شالها و دیباها و امثال آن در آن نهاده اطراف آنرا به طناب محکم بربندند تا از وصمت چین و شکنج محفوظ باشد. (آنندراج). توپ پارچه. بقچه ٔ پارچه. صندوق پارچه. جامه دان:
ابر بهاری جز آب تیره نبارد
او همه دیبا به تخت و زرّ به انبان.
رودکی.
یکی تخت جامه بفرمود شاه
که آنجا بیارند پیش سپاه.
فردوسی.
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیها که بردند نام
ببخشید بر فیلسوفان روم
برفتند شادان از آن مرز و بوم.
فردوسی.
چه عنبر چه عود و چه مشک و عبیر
چه دیبا چه از تخت های حریر.
فردوسی.
بخرد جامه ٔ بسیار به تخت و چو خرید
نام زوار زند زود بر آن تخت رقم.
فرخی.
زائر کز آنجا بازگردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر به من.
فرخی.
در تخت بنام ادبا دارد اثواب
در بدره بنام شعرا دارد دینار.
فرخی.
پنج اشتر و هزار دینار و ده تخت جامه. (تاریخ سیستان). ده پاره یاقوت سرخ و ده تخت جامه... نزدیک وی فرستاد. (تاریخ سیستان).
به دیباها و زیورهای بسیار
ز تخت و طبل بزازان و عطار.
(ویس و رامین).
و منجوق وعلامات و بدره های سیم و تخت های جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی).
ز دیبای رنگین صدوبیست تخت
ز مرجان چهل مهد وپنجه درخت.
اسدی.
ابوغالب بی اندازه مال ونعمت... برگرفت از زرینه و سیمینه و تخت های جامه. (مجمل التواریخ).
ابر بفشاند همی از شاخها گنج درم
باد بگشاید همی در باغها تخت حریر.
امیر معزی (از آنندراج).
او را دویست هزار درم فرمود... و ده تخت جامه ٔ مرتفع ازهر لونی. (تاریخ بخارا).
باغ پر تخت های سقلاطون
راغ پر فرشهای بوقلمون.
سنایی.
پنجاه تخت جامه ٔ ملون از جامه های تستری و سقلاطون عضدی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221).
جواهر به خروار و دیبا به تخت
پلنگینه خرگاه وزرینه تخت.
نظامی.
و از جمله ٔ آن غنایم سیصد تخت برد بخزانه ٔ سلطان شاه رسید. (جهانگشای جوینی).
- تخت بتخت، توپ توپ. بسته بسته. انبوه انبوه. دسته دسته:
در سرایی فرونهادم رخت
برنهادم ز جامه تخت بتخت.
نظامی.
تاک بر تاک شاخهای درخت
بسته برواج کله، تخت بتخت.
نظامی.
|| قطعه ای از پارچه. هر یک از قطعات جامه یا پرده وامثال آن از سوی پهنا:
رخانش تخت دیباهای ششتر
لبانش تنگ شکرهای عسکر.
(ویس و رامین).
|| چاق شدن دماغ از نشأه. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به تخت شدن شود. || (ص، ق) بی کم و بیش. تمام. کامل: یک سال تخت، یعنی بی یک روز کم. هزار تومان تخت. حوض تخت است، یعنی لبالب آب دارد. یک ساعت تخت داریم به غروب، یعنی بی کم و زیاده. تخت خوابید تا صبح، یعنی کاملاً. علوفه یا پوشاک او تخت است،یعنی تمام و کامل است. این گلبن تخت است، یعنی غنچه ٔ ناشکفته ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || در دندان اسب، کنایه از هموار شدن تضریس عاجهای دندان است بر اثر پیری. و چون اسب به ده سالگی رسدبرجستگی های دندانش که وسیله ٔ اصلی جویدن است از بین رود و سطح آن هموار گردد و تعلیف زمستانی وی سخت گردد: این اسب پیر است و دندانهایش تخت شده است. رجوع به تخت شدن شود.

تخت. [ت ُ] (اِ) بمعنی ششصد درهم نیز آمده است. (شعوری ج 1ورق 303 الف). وزنه ای معادل 600 یا 400 درم. (ناظم الاطباء). اوقیه را نیز تخت خوانند. (شعوری ایضاً).

تخت. [ت َ] (معرب، اِ) ج، تُخوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). جامه دان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن رخت نگاه دارند. (آنندراج). تپنگو و صندوق و جامه دان. (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن جامه ها را نگه دارند. (اقرب الموارد). ظرفی از چوب... که جامه در آن نگاه دارند. (از قطر المحیط). || تخت از وسایل پادشاهی است و آن سریر است که پادشاهان در تشریفات بر آن نشینند و درقدیم و جدید رسم چنانست که پادشاه به مکانی برتر نشیند تا همنشینانش با وی در نشستن برابر نباشند. و خدای تعالی در قرآن کریم میفرماید که سلیمان را کرسی بود... و من در بعضی تاریخها دیده ام که او را تختی از عاج بود به زر پوشیده و این سریرها به اختلاف حال پادشاهان گونه گون بود، برخی از مرمر و مانند آن ساخته است و برخی از چوب و پاره ای از بالش های پرشده ٔ برهم نشسته. گفته اند که پادشاهان ایران را تختی از زر بود که بر آن می نشستند و عمرو عاص امیر مصر با قوم خود برزمین می نشست و چون مقوقس نزد او می آمد تختی از زر همراه او می آوردند و عمروبن عاص او را از این کار منعنمی کرد، چه قرارداد چنان بود که وی در کار ملک به عادت پیشین خود رفتار کند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 126).
- تخت الملک، تخت او و عرش او. (قطر المحیط). اریکه و سریر. (ناظم الاطباء).
|| چوب تختخواب. بستر. تختخواب چوبی. تختخواب کوچک. (دزی ج 1 ص 142). || صفه ٔ چوبی برای تماشاچیان. || لوحه. صفحه: تخت رمل یا تخت الرمل، لوحه ٔ رمل گیران و فال گیران. گویند: ضرب لفلان تخت رمل، یعنی برای کسی تفأل زدن. || (ص) ضخم. بزرگ: رجل تخت، مرد بزرگ. (دزی ایضاً).

تخت. [ت ُ] (اِ) بمعنی دُخْت که اختصار لفظ دختر است. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 303 الف). دخت و دختر. (ناظم الاطباء).

تخت. [ت َ] (اِخ) دهی از دهستان چهاراویماق در بخش قره آغاج شهرستان مراغه است که در بیست وچهارهزارگزی خاور قره آغاج و سی ویک هزارگزی جنوب شوسه ٔ مراغه به میانه قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 234 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات ونخود و بزرک و زردآلو است. شغل اهالی زراعت و صنایعدستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. این ده از دو محل نزدیک بهم تشکیل یافته که بنام تخت بالا و تخت پایین مشهورند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

تخت. [ت َ] (اِخ) دهی از بخش مینودشت شهرستان گرگان است که در ده هزارگزی جنوب خاوری مینودشت واقع است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


پادشاه

پادشاه. [دْ / دِ] (ص مرکب، اِ) از اصل پهلوی پاتخشای یا پاتخشاه، خدیو و فرمانروا. معادل آن در پارسی باستان (پارسی هخامنشی) پتی خشای ثیه و پتی خشای َ، [کسی که به اقتدار فرمان راند] راجع به اصل این لغت در برهان قاطع چنین آمده است: «نامی است فارسی باستانی مرکب از پاد و شاه و پاد بمعنی پاس و پاسبان و نگهبان و پائیدن و دارندگی تخت و اورنگ باشد و شاه بمعنی اصل و خداوند و داماد و هر چیز که آن به سیرت و صورت از امثال و اقران بهتر و بزرگتر باشدچنانکه خواهد آمد، پس معنی این اسم برین تقدیر از چهار وجه بیرون نتواند بود: اول پاسبان بزرگ چه سلاطین پاسبان خلق اﷲاند، دویم همیشه داماد و چون ملک را بعروس تشبیه کرده اند اگر خداوند ملک را هم به این اسم خوانند مناسبت دارد، سیم چون پادشاه نسبت به سایر مردم اصل و خداوند باشد و پایندگی و دارندگی بحال او انسب است پس اگر او را به این نام خوانند لایق بود، چهارم خداوند تخت و اورنگ است و این معنی از جمیع معانی اولی باشد و بعضی گویند پادشاه به لغت باستانی بمعنی اصل و خداوند و پاد پائیدن و دارندگی است، و بحذف آخر نیز درست است که پادشا باشد و بعربی سلطان میگویند». و در فرهنگ رشیدی چنین آمده: «خواجه افضل در رساله ٔ ساز و پیرایه آورده که شاه بمعنی اصل و خداوندو پاد پائیدن و دارندگی یعنی اصل و خداوند پائیدن ودارندگی ملک و خلق، و بمعنی پاس و تخت نیز آمده و مناسب است پس معنی ترکیبی خداوند پاس و پائیدن و تخت، و بمعنی داماد نیز آمده چه پادشاه داماد عروس ملک است، و بعضی گفته اند پاد لغتی است در پاده یعنی رمه ٔ دواب پس معنی ترکیبی خداوند رمه یعنی رعایا و نیز شاه هر چیز که از افراد نوع خود ممتاز باشد خواه امتیاز صوری خواه معنوی، مانند شاه راه و شاه تیر و شاه امرود و شاه بیت پس معنی ترکیبی آنکه ممتاز از رعایا باشد.» در فرهنگ جهانگیری هم مطالب مذکور با تفاوتی اندک چنانکه می آوریم آمده است: «پادشاه نامی است پارسی باستانی و معنی پاد سه طریق بنظر رسیده اول بمعنی پاس و پاسبان، دوم پائیدن و دارندگی، سیم تخت چنانکه در ذیل لغت پاد ذکر شد و شاه به چهار معنی آمده اول چیزی بود که به سیرت و صورت از امثال بهتر و بزرگتر باشد چنانچه بیت خوب را شاه بیت و سوار خوب را شاه سوار وراه وسیع را شاه راه و تیر بزرگی را که بدان خانه پوشیده اند شاه تیر خوانند و امثال این بسیار است. دوم داماد باشد، سیم بمعنی اصل و خداوند بود پس معنی این اسم شریف بدین تقدیر از چهار بیرون نتواند بود: اول پاسبان بزرگ چون سلطان پاسبان خلق است اگر این معنی اخذ کنند بغایت شایسته باشد، دوم همیشه داماد چون ملک را بعروس تشبیه کرده اند اگر خداوند ملک را باین اسم نامند مناسب مینماید، سیم چون پادشاه نسبت به سایرمردمان اصل و خداوند باشد و پائیدن و دارندگی بحال او انسب است اگر او را بدین نام بخوانند پس لایق بود، چهارم خداوند تخت و این از جمیع معانی انسب و اولی خواهد بود. خواجه افضل الدین کاشی در رساله ٔ ساز و پیرایه آورده است که پادشاه نامی است باستانی و شاه در سخن باستانی اصل باشد و خداوند و پاد پائیدن و دارندگی یعنی اصل و خداوند پائیدن و دارندگی. || » شاه. قب. ملک. ملیک. امیر. سلطان. (مهذب الاسماء).آکل. (منتهی الارب). مالک. خداوند. خدیو. شهریار. شاهنشاه. شاهانشاه. حصیر. شه. پادشه. خدیش. خدیوَر. رَیهه. شاهنشه. شهنشه. شهنشاه. خسرو. کسری. اَصیَد. و این کلمه میان فارسی زبانان هند به بای عربی مستعمل است (یعنی کلمه ٔ پادشاه). (غیاث اللغات):
پادشاهی گذشت پاک نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد.
فضل بن عباس ربنجنی.
براه اندر همی شد شاه راهی
رسید او تا بنزد پادشاهی.
رودکی.
بکردار کشتی است کار سپاه
همش باد و هم بادبان پادشاه.
فردوسی.
پادشاهی که باشکه باشد
حزم او چون بلندکه باشد.
عنصری.
پادشاه فرخ زاد جان شیرین و گرامی به ستاننده ٔ جانها داد. (تاریخ بیهقی). در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشیده شد. (تاریخ بیهقی). چیزها گفت و کرد که اکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد. (تاریخ بیهقی). در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی). پادشاهان را این آگاهی نباشد. (تاریخ بیهقی). خیمه ملک است و ستون پادشاه. (تاریخ بیهقی). اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد این چیزها همه ناچیز گشت. (تاریخ بیهقی). در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر... نباشد. (تاریخ بیهقی). پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت. (تاریخ بیهقی). پادشاهان محتشم و بزرگ با جدّ را چنین سخن باز باید گفتن. (تاریخ بیهقی). پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر برافراشتن بناء معالی. (تاریخ بیهقی). تا جهانست پادشاهان کارهای بزرگ کنند. (تاریخ بیهقی). از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی). چنانکه پیدا آید در این نزدیک از احوال این پادشاه محتشم. (تاریخ بیهقی). پسر خواجه احمد عبدالصمد را... فرستاد... تا ودیعت باکالنجار را... بپرده ٔ این پادشاه آرد. (تاریخ بیهقی). من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم. (تاریخ بیهقی). و آنگاه، چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمد به قلعت کوهتیز به تکین آباد و هرچند آن بر هوای پادشاهی بزرگ کردند. (تاریخ بیهقی). طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است. (تاریخ بیهقی). بمردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیستند. (تاریخ بیهقی). و کس را نرسید که در آن باب چیزی گفتی که پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان را خوشتر آید. (تاریخ بیهقی). یادگار خسروان و گزیده تر پادشاهان. (تاریخ بیهقی). کارنامه ٔ این پادشاه بزرگ برانم و روزگار همایون این پادشاه که سالهای بسیار بزیاد چون اینجا رسم بهره ٔ آن نبشتن بردارم. (تاریخ بیهقی). اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاهی محتشم و قاهر نشست هیچ عجب نیست. (تاریخ بیهقی). اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. (تاریخ بیهقی). این خواجه از چهارده سالگی باز، بخدمت این پادشاه پیوست. (تاریخ بیهقی). به هرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی). [اسکندر] فور را... که پادشاه هند بود بکشت. (تاریخ بیهقی). این پادشاه [مسعود] حلیم و کریم و بزرگ است. (تاریخ بیهقی). این پادشاه بزرگ و راعی حق شناس است. (تاریخ بیهقی). پس از رسیدن ما به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا... چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. (تاریخ بیهقی). حاصلی بدین بزرگی ازآن وی بر آن پادشاه حلیم کریم عرضه کردند. (تاریخ بیهقی). هر پادشاه که سیر نباشد رعیت او گرسنه خسبند. (تاریخ بیهقی). همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی). همه کس بخدمت پادشاه بزرگ شوند و پادشاه به صحبت اهل علم. (عقدالعلی). رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان. (مرزبان نامه). علما پادشاه را با کوه مانند کنند. پادشاه چون راکب شیر است همه را ازو وهم باشد و او رااز مرکب یعنی از پادشاهی. (منسوب به احنف بن قیس، نقل از تاریخ گزیده).
پادشاه وحوش از آن باشد
که بخود کار خود کند ضیغم.
ابن یمین.
|| فرمانروا. حاکم. مسلط. قاهر. صاحب اختیار:
همه پادشاهید بزمان خویش
نگهبان مرز و نگهبان کیش.
فردوسی.
همه پادشاهید بر گنج خویش
کسی را که گردآمد از رنج خویش.
فردوسی.
باید دانست که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب. (تاریخ بیهقی).
چون بر هوای دل تن من گشت پادشاه
آمد به پیش سینه ٔ من ازسفه سپاه.
سوزنی.
پادشاهی تو هم به مسکن خویش
بلکه در هستی خود و تن خویش.
اوحدی.
- پادشاه بزرگ، عاهل. (منتهی الارب).
- پادشاه چین، آفتاب. (برهان).
- پادشاه چین، فغفور. (دهّار). و القاب پادشاهان ممالک در الاَّثار الباقیه ص 100-102 چنین آمده است:
پادشاه ساسانی، شاهنشاه. کسری.
پادشاه روم، باسلی. قیصر.
پادشاه اسکندریه، بطلمیوس.
پادشاه یمن، تُبّع.
پادشاه ترک خَزرَ و تَغزغز، خاقان.
پادشاه ترک غزیّه، حنوته.
پادشاه چین، بغبور.
پادشاه هند، بلهرا.
پادشاه قنوج، رابی.
پادشاه حبشه، النجاشی.
پادشاه نوبه، کابیل.
پادشاه جزائر بحرالشرقی، مهراج.
پادشاه جبال طبرستان، اصفهبذ.
پادشاه دنباوند، مصمغان.
پادشاه غرجستان، شار.
پادشاه سرخس، زاذویه.
پادشاه نسا و ابیورد، بهمنه.
پادشاه کش، نیدون.
پادشاه فرغانه، اخشید.
پادشاه اسروشنه، اَفشین.
پادشاه چاچ (شاش)، تدن.
پادشاه مرو، ماهویه.
پادشاه نیشابور، کنبار.
پادشاه سمرقند، طرخون.
پادشاه سریر، الحجّاج.
پادشاه دَهستان، صول.
پادشاه جرجان، اناهبَذ.
پادشاه صقالبه، قبّار.
پادشاه سریانیین، نمرود.
پادشاه قبط، فرعون.
پادشاه بامیان، شیر بامیان.
پادشاه مصر، العزیز.
پادشاه کابل، کابل شاه.
پادشاه ترمذ، ترمذ شاه.
پادشاه خوارزم، خوارزمشاه.
پادشاه شروان، شروان شاه.
پادشاه بخارا، بخارخداه.
پادشاه گوزگانان، گوزگان خذاه.
در ترکیب جهان پادشاه و نظایر آن رجوع به ردیف خود شود.
- پادشاه ختن، خورشید. (برهان).
- پادشاه درندگان، شیر.
- پادشاه روم، هرقل. (قاضی محمد دهار).
- پادشاه شدن، تملک. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). مُلک. (تاج المصادر بیهقی).
- پادشاه عمالقه. اُجاج. (قاموس کتاب مقدس).
- پادشاه کردن، املاک. تملیک. (منتهی الارب).
- پادشاه گردانیدن، تملیک. تحیّه. (تاج المصادر بیهقی).
- پادشاه گردانیدن بر چیزی، تحویل. مالک گردانیدن. تملیک.
- پادشاه نیمروز، پادشاه سیستان.
- || آفتاب.
- || مردم نیک پی و مبارک قدم.
- || حضرت آدم علیه السلام. (برهان).
- پادشاه یمن، قیل. ج، اقیال. (منتهی الارب). تبّع. ج، تبابعه.

تعبیر خواب

تخت

اگر کسی بیند که بر تخت نشسته است و بر آن تخت چیزی گسترده نبود، دلیل که به سفر شود. اگر بیند بر تخت خفته است و بر آن چیزی گسترده است، دلیل که بزرگی یابد و به قدر و قیمت تخت، دشمنان را قهر کند اما از این غافل است. اگر این کس از اهل فساد است، دلیل که بر دارش کنند، خاصه که خود را به تخت خفته بیند، اگر بیند تخت بشکست و او بیفتاد، دلیل که ازجاه و بزرگی بیفتد و حالش بد شود. - محمد بن سیرین

دیدن تخت درخواب بر هفت وجه است. اول: عز و جاه. دوم: سفر. سوم: مرتبت. چهارم: بلندی. پنجم: ولایت. ششم: قدر و جاه. هفتم: عالی شدن کارها. - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ فارسی هوشیار

تخت

محل جلوس پادشاه در هنگام سلام، سریر، اریکه


تخت نشان

(صفت) بر تخت نشاننده پادشاه امیر نشان بخشنده تخت.

گویش مازندرانی

تخت

کامل و تمام، زمین صاف و هموار، تخت، که از چوب یا فلز سازند...

فرهنگ عمید

تخت

[عامیانه] = تختخواب
نشیمن‌گاهی که از چوب یا فلز به شکل مربع یا مربع‌مستطیل می‌سازند و دارای چهار‌پایه یا بیشتر است،
کرسی،
جایگاه مخصوص که پادشاهان بر آن می‌نشینند، اورنگ، اورند، کَت، سریر، اریکه،
جای هموار و مسطح، هر جای مرتفع و مسطح از زمین، هر چیز پهن و هموار،
* تخت آبنوسی: [قدیمی، مجاز] شب،
* تخت اردشیر: (موسیقی) [قدیمی] از الحان قدیم ایرانی،
* تخت روان: [قدیمی] تختی شبیه صندوق که دارای چهار دستۀ بلند است و مسافر در آن می‌نشیند و حداقل چهار نفر آن را روی دوش می‌گیرند و می‌برند یا در جلو و عقب آن دو اسب یا استر می‌بندند،
* تخت طاقدیسی: (موسیقی)
گوشه‌ای در دستگاه‌های سه‌گاه و نوا،
[قدیمی] از الحان سی‌گانۀ باربد: چو تخت طاقدیسی ساز کردی / بهشت از طاق‌ها در باز کردی (نظامی۱۴: ۱۷۹)،


تخت دار

صاحب تخت، دارندۀ تخت،
(اسم) جامۀ خواب که بر روی تخت بگسترانند، رختخواب،
(اسم، صفت) [قدیمی، مجاز] پادشاه،

معادل ابجد

تخت پادشاه

1713

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری